
وقتی خواستی پر از تنهایی شوی،یادت باشد دل کوچکی از تو تنها تر و پر از تپش ثانیه هایی ست که روی خلسه نبودن ها مرده است.
یادت باشد هنوز چشمهایی،تنپوش نورانیه اشک را به تن دارند و دستهای کسی اینجا برای آنچه تو میخواهی سرد و تنها مینویسد.
من به لحظه هایی قسم میخورم که سرشار از نگاه تو بودم و تو به اشکهایی قسم میخوری که بدون سلام ، وداع میکنند.
من مفهوم خستگی را به رنگ نقاشی تمام روزهایم پاشیده ام و از لحظه هایی آمده ام که صادقانه از آزادگی گلها میگویند،گلهایی که صدای باد را خواب میبینند.
میخواهم از خاطره سرشار شوم و نگاه قشنگ چشمانت را در ضمیر باران تکثیر کنم.
میخواهم به خنده هایی برسم که تمام هرشب آرزویش را داشتم و از نفسهایی بگویم که با حرفهایت زندگی میکنند.
بیا تا از دلتنگی این نوشته هایی بگوییم که بی تامل ذهنت را پر میکنند.
بیا تا ازتو برای تنهایی بگویم و دلش را بسوزانم.
بیا تا اعتراف کنم که من،حاشیه انگشتان خورشید را از شب خالی کردم تا ماه روی کوچکی روزن آسمان،مژده ستاره را بدمد...